مترسک آنقدر دستهایت را باز نکن
کسی تورا در آغوش نمی گیرد
ایستادگی همیشه تنهایی دارد !
داستان جالب مترسک !
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
مترسک! ایستاده ای و دستانت را برای هم آغوشی هر رهگذری گشوده ای، لبخندت برای همه یک رنگ دارد.
مترسک ! تا ابد هم که دستانت گشوده باشد و چشمانت خندان کسی ترا در آغوش نخواهد گرفت تا زمانی که یکجا ایستاده ای!
مترسک ! سالیان درازی است که کلاغ ها می دانند که تو مترسکی بیش نیستی و باز از تو هراس دارند می دانی چرا؟!
آنها از یک گماشته بی مغز بیش از یک مغز متحرک می ترسند.
مترسک لباسهایت همیشه یا گشادند یا تنگ، هر کدام به یک رنگ و به یک جنس، تو را که می بینم یاد آنهایی می افتم که به هم آغوشی کشاندیشان و در خواب که بودند تکه ای از لباسهایشان را به تن کردی و گریختی.
مترسک ! تو بی آنکه بدانی برای چه؟... ایستاده ای، سخت و محکم ، و ما بی آنکه بدانیم برای چه ؟... در حرکتیم، پیوسته و آهسته گاهی هم تند. تو را تغییر فصول و گرما و سرمای روزگار می پوساند و ما را تنهایی که در قعر ازدحام جا خوش کرده است. تو صادقانه تنهاییت را فریاد می زنی تا کلاغ ها در سکوت سنگین مزرعه، هم نشین شبهایت شوند و ما ریاکارانه خود را در شلوغی گم می کنیم تا کسی صدای تنهاییمان را نشنود.