کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها، به فکر قدم زدن باشیم... قدم زدن برای زندگی... برای زندگی کردن...
آن شب باران می بارید... باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم... و از همین شوق بی چتر آمدم... ولی آمدم... و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی...
و باران می بارید... آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی...و باران می بارید... و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی...
زندگی اتفاق غریبی است... عرصه جولان آدم ها... که مدام در حرکتند و در شتاب... آدم هایی که می دوند برای زنده ماندن... برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن... می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر... اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند.. دیر می شود... و باید رفت... می رود بی آن که ...
کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها، به فکر قدم زدن باشیم... قدم زدن برای زندگی... برای زندگی کردن...