داستان عاشقانه قرار
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. . .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
26 | 1847 | hedieh |
![]() |
1 | 2566 | hedieh |
![]() |
0 | 383 | 09189174939 |
![]() |
22 | 1881 | shahriyar |
![]() |
2 | 829 | topolijoon |
![]() |
6 | 933 | topolijoon |
![]() |
1 | 736 | shahram |
![]() |
0 | 480 | nasrinyk |
![]() |
0 | 488 | nasrinyk |
![]() |
0 | 541 | nasrinyk |
داستان عاشقانه قرار
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. . .
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!