loading...
سایت سرگرمی وتفریحی تک عشق
تبلیغات

http://img4up.com/up2/30975998802685869581.gif

آخرین ارسال های انجمن
&محسن قورزایی& بازدید : 255 دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

IMG4UP

 

بسیاری از مردم کتاب “شازده کوچولو ” اثر اگزوپری ” را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد .

...

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری کرده است .


در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :


“مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم .

از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .

فریاد زدم “هی رفیق کبریت داری؟ ” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .

در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ….ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .

پرسید: ” بچه داری؟ ” با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :” اره ایناهاش ”

او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .

چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
این سایت برای تمام عاشقان ساخته شده است . بنده امیدارم تمام عاشقان به عشقشون برسن .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • بروزترين سايت عاشقانه
  • خرید
  • چت روم فیس بوم فارسی
  • ونوس حشره خوار
  • سایت کانون هواداران پرسپولیس
  • یاس کبود (همه چیز از همه جا)ا
  • شعرستان
  • فروش ساعت
  • ارسطو
  • تبادل لینک تی ان تی کد
  • پاتوق دختر پسرای عاشق
  • جنجال چت بهترین وبزرگترین سایت دوست یابی وچت
  • آموزش آشپزي*نكات خانه داري
  • دانلود بهترين ها براي موبايل
  • کتابخانه مجازی راز
  • کتابخانه مجازی راز
  • .::Belalim-Benim::..
  • سیاه چاله افزایش آمار الکسارنک
  • بکس ایران
  • دانلود بازی
  • !.....متنوع......!
  • افزونه وردپرس
  • گل ارکیده
  • تبادل لینک
  • بازيهاي آنلاين جذاب و اکشن و مهيج
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • گرافیک
  • طراحی سایت
  • تبادل لینک
  • آموزش همه چیز از همه جای اینترنت
  • پایان نامه-مقاله حرفه ای
  • پ ن پ
  • برگ سبز اقلید
  • دوازدهمین خورشید
  • خبرگــــــذاری ایـــــــران
  • دیدنی ترین های وب
  • فروشگاه بازیهای کامپیوتری
  • آبجی نسرین
  • تبادل لینک
  • ثبت دامنه
  • خرید عینک آفتابی
  • داداش ایوب
  • فروشگاه اینترنتی
  • سایت تفریحی سومان
  • اينترنت بدون محدوديت - ساكس
  • »-(¯`بــــــاحــــالـــــ...´¯)-»
  • افزایش آمار | تبادل لینک
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    این سایت راچگونه ارزیابی می کنید
    کدوم یکی رو ترجیح میدین ؟؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 200
  • کل نظرات : 88
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 191
  • آی پی امروز : 115
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 164
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 165
  • بازدید ماه : 172
  • بازدید سال : 3,947
  • بازدید کلی : 189,594